گفتم: که روی ماهت از من چرا نهان است؟
گفتا: تو خود حجابی ور نه رخم عیان است!
گفتم: که از که پرسم جانا نشان کویت؟
گفتا: نشان چه پرسی ؟ آن کوی بینشان است!
گفتم: مرا غم تو خوشتر ز شادمانی است
گفتا: که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم: که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت: آن که سوخت او را، کی ناله و فغان است!
گفتم: فراق تا کی؟ گفتا: که تا تو هستی
گفتم: نفس همین است، گفتا: سخن همان است
گفتم: که حاجتی هست، گفتا: بخواه از ما
گفتم: غمم بیفزا، گفتا: که رایگان است